باز رو سوی علی و خونیش


وان کرم با خونی و افزونیش

گفت دشمن را همی بینم به چشم


روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم

زانک مرگم همچو من خوش آمدست


مرگ من در بعث چنگ اندر زدست

مرگ بی مرگی بود ما را حلال


برگ بی برگی بود ما را نوال

ظاهرش مرگ و به باطن زندگی


ظاهرش ابتر نهان پایندگی

در رحم زادن جنین را رفتنست


در جهان او را ز نو بشکفتنست

چون مرا سوی اجل عشق و هواست


نهی لا تلقوا بایدیکم مراست

زانک نهی از دانهٔ شیرین بود


تلخ را خود نهی حاجت کی شود

دانه ای کش تلخ باشد مغز و پوست


تلخی و مکروهیش خود نهی اوست

دانهٔ مردن مرا شیرین شدست


بل هم احیاء پی من آمدست

اقتلونی یا ثقاتی لائما


ان فی قتلی حیاتی دائما

ان فی موتی حیاتی یا فتی


کم افارق موطنی حتی متی

فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون


لم یقل انا الیه راجعون

راجع آن باشد که باز آید به شهر


سوی وحدت آید از تفریق دهر